داستان های بوستان سعدی
حکیمی پسران را پند همیداد که جانان پدر هنر آموزید که ملک و دولت دنیا اعتماد را نشاید و سیم و زر در سفر بر محل خطر است یا دزد به یکبار ببرد یا خواجه به تفاریق بخورد. اما هنر چشمه زاینده است و دولت پاینده وگر هنرمند از دولت بیفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولت است، هر جا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند.
سخت است پس از جاه تحکم بردن
خو کرده به ناز جور مردم بردن
وقتی افتاد فتنهای در شام
هر کس از گوشهای فرا رفتند
روستازادگان دانشمند
به وزیری پادشا رفتند
پسران وزیر ناقص عقل
به گدایی به روستا رفتند
حکایت به زبان امروزی
روزی حکیمی فرزندان خود را جمع کرد و به آنها اندرز داد:
"فرزندان عزیزم، به جای تکیه بر ثروت و مقام دنیوی که ناپایدار هستند، به دنبال یادگیری علم و هنر باشید. چرا که مقام و ثروت دنیا قابل اعتماد نیستند و ممکن است در یک چشم به هم زدن از بین بروند. ثروت در سفر خطرات زیادی دارد و ممکن است توسط دزدان دزدیده شود یا به مرور زمان از بین برود. اما هنر مانند چشمهای جوشان است که همیشه از آن علم و دانش تراوش میکند و دولتی پایدار است. اگر هنرمندی از مقام و ثروت خود سقوط کند، غمگین نخواهد شد چرا که هنر او در وجودش است و در هر کجا که برود مورد احترام و تجلیل قرار خواهد گرفت. اما کسی که فاقد هنر و دانش باشد، ناچار به گدایی و تحمل سختیها خواهد شد.
روزی فتنهای در شهر شام رخ داد و همه مردم از ترس جان خود فرار کردند. اما در این میان، روستازادگانی که علم و دانش داشتند به دربار پادشاه پناه بردند و پسران وزیر که از علم و هنر بهرهای نبرده بودند، مجبور به گدایی در روستاها شدند.
یکی از فضلا تعلیم ملک زادهای همیداد و ضرب بی محابا زدی و زجر بی قیاس کردی. باری پسر از بی طاقتی شکایت پیش پدر برد و جامه از تن دردمند برداشت. پدر را دل به هم بر آمد.
استاد را گفت که پسران آحاد رعیت را چندین جفا و توبیخ روا نمی داری که فرزند مرا سبب چیست؟
گفت: سبب آن که سخن اندیشیده باید گفت و حرکت پسندیده کردن همه خلق را علی العموم و پادشاهان را علی الخصوص، به موجب آن که بر دست و زبان ایشان هر چه رفته شود هر آینه به افواه بگویند و قول و فعل عوام الناس را چندان اعتباری نباشد.
اگر صد ناپسند آید ز درویش
رفیقانش یکی از صد ندانند
وگر یک بذله گوید پادشاهی
از اقلیمی به اقلیمی رسانند
پس واجب آمد معلم پادشه زاده را در تهذیب اخلاق خداوندزادگان أنبَتَهم اللهُ نباتاً حسناً اجتهاد از آن بیش کردن که در حقّ عوام.
هر که در خردیش ادب نکنند
در بزرگی فلاح از او برخاست
چوب تر را چنان که خواهی پیچ
نشود خشک جز به آتش راست
ملک را حسن تدبیر فقیه و تقریر جواب او موافق رای آمد. خلعت و نعمت بخشید و پایه منصب بلند گردانید.
حکایت به زبان امروزی
در زمانهای قدیم، معلمی فاضل به شاهزادهای آموزش میداد. این معلم بسیار خشن بود و با ضرب و شتم و تنبیههای شدید شاهزاده را درس میداد.
روزی شاهزاده که از رفتار معلم به ستوه آمده بود، نزد پدر خود رفت و از او شکایت کرد. او پیراهن خود را از تن درآورد و آثار جراحت را به پدر نشان داد. شاه که از دیدن این وضع بسیار ناراحت شده بود، معلم را احضار کرد و از او پرسید:
"چرا با فرزند من اینگونه رفتار میکنی؟ تو با فرزند رعایا اینگونه خشن رفتار نمیکنی؟"
معلم در پاسخ گفت: "ای پادشاه، سخن اندیشیده گفتن و رفتار نیکو داشتن برای همه مردم، به خصوص پادشاهان، ضروری است. چرا که هر سخنی که از دهان پادشاه خارج شود، به سرعت در همه جا پخش میشود و مردم از آن تبعیت میکنند. در حالی که اگر فردی عادی حرفی ناپسند بگوید، کسی به آن توجه نمیکند.
اگر یک درویش صد حرف ناپسند بگوید، دوستانش به سختی یکی از آنها را میفهمند. اما اگر پادشاهی یک حرف نغز و دلنشین بگوید، آن حرف از اقلیمی به اقلیم دیگر نقل میشود.
بنابراین، واجب است که معلم شاهزاده در تربیت اخلاقی او بیشتر تلاش کند و او را به نیکیها و فضایل بیاموزد. چرا که کسی که در کودکی ادب و تربیت نیاموزد، در بزرگسالی نیز فلاح و رستگاری به دست نخواهد آورد.
همانطور که چوب تر را به هر شکلی که میخواهی میتوانی خم کنی، اما چوب خشک را جز با آتش نمیتوان صاف کرد."
شاه از حکمت و تدبیر معلم بسیار خوشش آمد و به او خلعت و صله بخشید و مقام او را ارتقا داد.
پادشاهی پسری را به ادیبی داد و گفت: این فرزند توست، تربیتش همچنان کن که یکی از فرزندان خویش.
ادیب خدمت کرد و متقبل شد و سالی چند بر او سعی کرد و به جایی نرسید و پسران ادیب در فضل و بلاغت منتهی شدند.
ملک دانشمند را مؤاخذت کرد و معاتبت فرمود که وعده خلاف کردی و وفا به جا نیاوردی.
گفت: بر رای خداوند روی زمین پوشیده نماند که تربیت یکسان است و طباع مختلف.
گرچه سیم و زر ز سنگ آید همی
در همه سنگی نباشد زر و سیم
بر همه عالم همیتابد سهیل
جایی انبان میکند جایی ادیم
حکایت به زبان امروزی
پادشاهی پسری را به دست ادیبی دانا سپرد و گفت: "این فرزند من است. او را همچون یکی از پسران خود تربیت کن."
ادیب با کمال احترام این وظیفه را پذیرفت و سالها تلاش کرد تا به شاهزاده علم و دانش بیاموزد. اما هرچه کوشید، فایدهای نداشت و شاهزاده در یادگیری پیشرفتی نکرد.
در مقابل، پسران خود ادیب در علم و بلاغت سرآمد زمان شدند.
پادشاه از این موضوع خشمگین شد و ادیب را به قصور و عدم وفای به عهد متهم کرد.
ادیب در پاسخ گفت: "ای پادشاه عادل، هیچ چیز از خداوند در زمین پنهان نیست. من تمام تلاشم را برای تربیت شاهزاده انجام دادم، اما مشیت الهی بر این بود که او در این زمینه پیشرفتی نکند. همانطور که طلا و نقره از دل سنگ استخراج میشوند، اما هر سنگی طلا و نقره ندارد.
نور خورشید به همه جا میتابد، اما در جایی محصول انبار میکند و در جایی فقط پوست درخت را خشک میکند."
حکایت سعدی درباره تربیت فرزند به زبان امروزی
یکی را از وزرا پسری کودن بود. پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مر این را تربیتی میکن مگر که عاقل شود. روزگاری تعلیم کردش و مؤثر نبود. پیش پدرش کس فرستاد که این عاقل نمیباشد و مرا دیوانه کرد.
چون بود اصل گوهری قابل
تربیت را در او اثر باشد
هیچ صیقل نکو نداند کرد
آهنی را که بدگهر باشد
سگ به دریای هفتگانه بشوی
که چو تر شد پلیدتر باشد
خر عیسی گرش به مکه برند
چون بیاید هنوز خر باشد
حکایت به زبان امروزی
یکی از وزرا پسری نادان داشت. او را نزد یکی از دانشمندان برجسته فرستاد تا شاید با تعلیم و تربیت عاقل شود. دانشمند مدتی او را آموزش داد، اما هیچ فایدهای نداشت. در نهایت، دانشمند پیامی به پدر پسر فرستاد و گفت: "این پسر عاقل نمیشود و من را هم دیوانه کرده است."
پدر پسر در پاسخ گفت: "اگر گوهر ذاتاً ارزشمند باشد، تعلیم و تربیت در آن اثر خواهد کرد. اما هیچ صیقلی نمیتواند آهنی را که ذاتاً بد باشد، صاف و براق کند.
اگر سگ را به هفت دریا هم بشویی، به محض اینکه خیس شود، پلیدتر از قبل خواهد شد.
حتی اگر خر عیسی را به مکه هم ببری، باز هم خر خواهد ماند."
یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را همیگفت: ای پسر! چندان که تعلق خاطر آدمیزاد به روزیست اگر به روزیده بودی به مقام از ملائکه درگذشتی.
فراموشت نکرد ایزد در آن حال
که بودی نطفهٔ مدفون و مدهوش
روانت داد و طبع و عقل و ادراک
جمال و نطق و رای و فکرت و هوش
ده انگشتت مرتب کرد بر کف
دو بازویت مرکب ساخت بر دوش
کنون پنداری ای ناچیز همت!
که خواهد کردنت روزی فراموش؟
حکایت به زبان امروزی
یکی از پیران دانا به مرید خود میگفت: "ای جوان! اگر انقدر که تمام توجه و وابستگی انسان به روزی و رزق است به روزی دهنده بود، در آن صورت مقام و منزلت او از فرشتگان نیز بالاتر میرفت. خداوند در آن حال که تو نطفهای مدفون و بیخبر بودی، تو را فراموش نکرد. او به تو روح، عقل، ادراک، جمال، نطق، رای، فکر و هوش عطا کرد.
ده انگشت را به طور منظم در دست تو قرار داد و دو بازوی تو را همچون مرکبی بر دوش تو آفرید.
اکنون ای نادانِ بیهمت! گمان میکنی که خداوند روزی تو را فراموش خواهد کرد؟"
در تصانیف حکما آوردهاند که کژدم را ولادت معهود نیست چنان که دیگر حیوانات را بل احشای مادر را بخورند و شکمش را بدرند و راه صحرا گیرند و آن پوستها که در خانه کژدم بینند اثر آن است. باری این نکته پیش بزرگی همیگفتم، گفت دل من بر صدق این سخن گواهی میدهد و جز چنین نتوان بودن در حالت خردی با مادر و پدر چنین معاملت کردهاند، لاجرم در بزرگی چنین مقبلند و محبوب!
پسری را پدر وصیت کرد
کای جوانبخت یاد گیر این پند
هر که با اهل خود وفا نکند
نشود دوست روی و دولتمند
کژدم را گفتند: چرا به زمستان به در نمیآیی؟ گفت: به تابستانم چه حرمت است که به زمستان نیز بیایم؟!
حکایت به زبان امروزی
در کتابهای حکما آمده است که کژدم مانند دیگر حیوانات از مادر متولد نمیشود، بلکه شکم مادر خود را میدرد و از آن خارج میشود. به همین دلیل، در لانه کژدم پوستهایی دیده میشود که یادگار این تولد وحشتناک است. روزی این موضوع را نزد یکی از بزرگان ذکر کردم. او در پاسخ گفت: "من نیز صحت این سخن را تأیید میکنم. چرا که غیر از این نمیتواند باشد. کژدم که در خردسالی با مادر و پدر خود چنین رفتاری میکند، در بزرگی نیز چنین بیرحم و منفور خواهد بود!"
دری به پسر خود وصیت کرد:
"ای جوان خوشاقبال، این پند را به خاطر بسپار:
هر کس با اعضای خانواده خود وفادار نباشد، در زندگی روی خوش و دولت و ثروت نخواهد دید."
روزی از کژدم پرسیدند: "چرا در زمستان از لانه خود بیرون نمیآیی؟"
کژدم در پاسخ گفت: "اگر در تابستان به من احترام نمیگذارند، در زمستان هم دلیلی برای بیرون آمدن ندارم!"
فقیره درویشی حامله بود، مدّت حمل بسر آورده و مر این درویش را همه عمر فرزند نیامده بود. گفت: اگر خدای عز ّو جل مرا پسری دهد، جز این خرقه که پوشیده دارم هر چه در ملک من است ایثار درویشان کنم.
اتفاقاً پسر آورد و سفره درویشان به موجب شرط بنهاد.
پس از چند سالی که از سفر شام باز آمدم به محلت آن دوست برگذشتم و از چگونگی حالش خبر پرسیدم.
گفتند به زندان شحنه دَر است.
سبب پرسیدم.
کسی گفت: پسرش خمر خورده است و عربده کرده است و خون کسی ریخته و خود از میان گریخته، پدر را به علت او سلسله در نای است و بند گران بر پای.
گفتم: این بلا را به حاجت از خدای عزّ و جل خواسته است!
زنان باردار ای مرد هشیار
اگر وقت ولادت مار زایند
از آن بهتر به نزدیک خردمند
که فرزندان ناهموار زایند
حکایت به زبان امروزی
یک درویش فقیر که همسرش باردار بود، مدتها آرزوی فرزند داشت. او نذر کرد و گفت: "اگر خداوند به من پسری عطا کند، تمام اموالم را به جز این خرقه که بر تن دارم، به درویشان خواهم بخشید."
اتفاقاً پسری برای او متولد شد و او طبق نذر خود، سفرهای برای درویشان انداخت.
سالها بعد، زمانی که از سفر شام بازگشتم، به محله آن دوست رفتم و از احوالش پرسیدم.
مردم گفتند: "او در زندان شحنه (رئیس زندان) است."
علت را جویا شدم. یکی از اهالی محل گفت: "پسرش مست شراب شده و عربدهکشی کرده و کسی را به قتل رسانده است. خودش هم از محل فرار کرده و پدرش به خاطر او در زندان است و غُل و زنجیر بر پا دارد."
با شنیدن این ماجرا گفتم: "این بلا را خودش از خدا خواسته است!"
زن باردار، ای مرد عاقل!
اگر در هنگام زایمان، مار بزاید،
به نزد خردمند، از آن بهتر است که
فرزندان ناهموار بزاید.
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته